م . ? . شهید بیسر
بعد از درگیری سنگینی که در منطقه شرهانی داشتیم، دشمن مجبور به ترک مواضع و عقبنشینی شد اما هر از گاهی خاکریزهای ما را مورد هدف قرار میداد در این میانه نوجوانی را دیدم که در گوشه ایستاده پرسیدم کجائی هستی، گفت:اصفهانی، دوباره پرسیدم چند سالت هست؟ پاسخ داد:16 سال دارم. در همان لحظه یکی از گلولههای تانک به زیر گلویش اصابت نمود و سرش را جدا کرد مات و مبهوت به او نگریستم، باورم نمی شد هنوز قسمتی از سرش بر روی بدنش بود، بلند شد و بر روی دو پایش ایستاد چند قدمی برداشت و به زمین افتاد قطرات اشک از چشمانم جاری گشت بدنم میلرزید، جلو رفتم و بر روی لباسش نامش را نوشتم تا اگر روزی پیکرش را یافتند، بتوانند نشانی از او به خانوادهاش بدهند.
منبع: کتاب سفر عشق